دسته‌ها
مصاحبه ها

پیدا شد و پیدا شد، گُم‌گشتۀ ما امشب

خاطرۀ مارشال افغانستان از قهرمان ملی کشور

بدون شک دوره‌های جهاد و مقاومت، انقلاب‌ها و کشمکش‌های افغانستان همه خاطره است که از این دوره خاطرات تلخ زیاد است و خاطرات شیرین اندک.

از خاطرات شیرین یکی را برای شما بازگو می‌کنم که هیچ زمانی شیرینی آن فراموشم نخواهد شد.

یک‌بار در شروع جهاد آمرصاحب باوجود آن‌که شدید زخم برداشته بود؛ جبهه پنجشیر شکست خورد؛ خلقی‌ها داخل پنجشیر شدند و جبهه متلاشی و پراکنده شد. بعد آمرصاحب مرا در مرکز بالایی که داشتیم و بعدها به نام«چاه آهو» مشهور شد، خواست.

آمر صاحب برایم گفت: تو همین جا بمان؛ من شماری از مردم را گرفته می‌روم، اگر شود در قسمت «شابه» یک خط ایجاد کنیم تا مردم از پراکنده‌گی نجات یابند.

آمرصاحب رفت. دو-سه ساعت بعد مردمان دویده آمدند. گفتم چه گپ شده؟

گفتند: ما در راه روان بودیم، از پایین سرک می‌رفتیم که تانک‌های خلقی‌ها آمدند و هر کس به هر طرف پراکنده شد و بسیاری‌ها به‌طرف بالا رفتند. گفتم آمرصاحب چه شد؟ مردمان گفتند نمی‌دانیم؛ اما احتمالاً دستگیر شده است.

این لحظه برای من و کسانی که آن‌جا بودیم، بسیار سخت بود، چون ما-من و آمرصاحب- بیشتر رفیق بودیم و مسوولیت‌ها میان ما تقسیم شده بود.

ما به این باور رسیده بودیم که چون آمر صاحب شدیداً زخم برداشته بود؛ در اسپ سوار بود و پیاده رفته نمی‌توانست، دستگیر شده است.

در بیست و چهار ساعت سرنوشت آمرصاحب معلوم نبود، بعد از بیست و چهار ساعت که من در حالتی بسیار حزین نشسته بودم؛ در دوربین دیدم که دو نفر معلوم می‌شود، یکی آن بالای اسپ سوار بود و دیگرش اسپ را جلو کش می‌کرد.

چون دور بودند در اول تشخیص داده نتوانستم که چه کسانی هستند؛ وقتی از یک تپه گذشتند و در تپۀ دیگری بالا شدند، با دوربین دقیق شدم که مرد اسپ سوار آمرصاحب است!

در آن زمان اشک‌های خود را اداره کرده نتوانستم و بیتی از مولانا را که احمدظاهر نیز خوانده است: پیدا شد و پیدا شد، گم گشتۀ ما امشب، زمزمه می‌کردم تا رسیدند که خوشی و حلاوت آن هیچ زمانی از یادم نمی‌رود.

بعد از آمرصاحب پرسیدم که چه‌گونه نجات یافتید، که گفت: زمانی که تانک‌ها گذشتند، چون من راه رفته نمی‌توانستم و طرف راستم زمین‌های جواری بود؛ خود را در میان زمین جواری انداختم تا مرا نبینند، چون تانک‌ها زیاد بود و گرد و خاک زیادی بلند شده بود؛ مرا ندیدند.

بعدها که همه تانک‌ها رفتند، متوجه شدم که یک زن مسن آهسته، آهسته آمد و برایم گفت: آمرصاحب! دستت را به شانه‌ام بگذار تا برویم. من برایش گفتم که کی هستی؟

آن زن گفت: من در بام ایستاده بودم که قطار می‌گذشت؛ تو که خود را در میان جواری‌ها انداختی و جواری‌ها تکان می‌خورد، فهمیدم تا کجا آمده‌ای.

آمر صاحب گفت، چون من راه رفته نمی‌توانستم؛ زن مسن دستم را به شانه‌اش گذاشت و مرا به خانه‌اش برد. آن زن برایم شیر آورد و گفت: تو همین جا بمان و من می‌روم تا مجاهدین را خبر کنم، در بالای کوه قرارگاه مجاهدین بود و پیره زن دروازۀ خانه را بست و رفت، نا وقت شب بود که مجاهدین آمدند.