دسته‌ها
مقالات

يادی از قومندان پناه شهيد؛ به مناسبت ٢٤ حوت، سالگرد شهادتش

محمد حسین سعید

در پناه لطف حق، بايد گريخت

كوهزاران لطف، بر ارواح ريخت

تا پناهى يابى آنگه، چون پناه؟!

آب و آتش  مرترا گردد  سپاه !

 

مولانا

 

زادگاه قوماندان محمد پناه «زُریه، سفید چهر»، دهكده‌يى در بخش بالاى  دره‌یی‌ست که به گفتۀ عاصی «از هندوکش آغاز می‌شود و به کوه‌دامنان کشاده می گردد.»

زُریه با وجود منظرۀ تنگ آن که با نگاه از سرک به تصور می‌آید، برای یک زنده‌گی روستایی مناسب است. تپه‌ها و چراگاه‌های آن وسعت کافی برای کشت‌زارهای جو و گندم و چرایش اسپ‌ها و چهارپایان دارد.

فاصلۀ خانۀ قوماندان پناه تا رسیدن به یگانه راه موتررو در پنجشیر (در سال‌های کودکی و جوانی) حداقل یک ساعت راه پیاده بود.

از این رو، دهقان زاده‌یی مانند او بیشتر با اسپ آشنا بود و ایلاق و قشلاق و کشت‌زار و مرغه‌زار.

زنده‌گی روستایی، اندام ورزیده و استوار و ماجراجویی، دهقان جوان را به‌سوی اسپ سواری و بزکشی کشاند. چنانکه بعدها یکی از«چاپ‌اندازان» بنام در بزکشی‌های محلی گردید.

 

سواد را از درس‌های ابتدایی مدارس دینی آموخت؛ اما در آن سال‌ها خوش‌بختی جوانان و نوجوانان روستا این بود که شب‌نشینی‌های‌شان را به عوض تلویزیون و سینما، محافل کتاب‌خوانی و قصه‌گویی پُر می‌کرد و داستان‌های مثنوی معنوی، شهنامه فردووسی، بوستان و گلستان را فرا می‌گرفتند و اشعار حافظ و عطار را زمزمه می‌کردند. این سرمایۀ معنوی، نسل‌های این سرزمین را در مسیر زنده‌گی، نیرومند و فرهمند بار می‌آورد.

شايد اين نام  كمياب(پناه) نيز ازاين ابيات مولاناى بلخ در دفتر اول مثنوى گرفته شده باشد و چه تصادف عجيبى:

در پناه لطف حق بايد گريخت

كو هزاران لطف بر ارواح ريخت

تا پناهى يابى آنگه چون پناه

آب و آتش مرترا گردد سپاه

 

قوماندان پناه ایامی که با هم‌رزمان‌اش قُله‌ها و کوتل‌ها را می‌پیمود، گاه و ناگاه اشعار حماسی و عرفانی را زمزمه می‌نمود و یا با نقل داستان‌هایی به مناسبت‌های مختلف از آن آموزه‌ها سود می‌جست… و  تا آخر حیات، عرفان و حماسه، زنده‌گی او را جهت داد.

 

دهقان‌زاده‌گان و کوه‌نشینان شاید آزاده‌ترین مردم زمین اند، زیرا در دره‌ها و دشت‌ها، انسان جز خدا و طبیعت حکم‌ران دیگری را نمی‌بیند؛ از این‌رو در تاريخ جنبش‌هاى سياسى افغانستان، همواره این برهنه پایان، کمترین تجاوز به حریم آزادی و آزاده‌گی را  احساس می‌کنند و عکس‌العمل نشان می‌دهند.

وقتی کودتای کمونیستی روند طبیعی زنده‌گی مردم را به‌هم زد و روزگار ناسازگار شد، بيشتر همین‌ها بودند که به استقبال آزادی رفتند.

 

با چنین زمینه و تربیتی بود که قوماندان پناه نیز اولین ندای جهاد را لبیک گفت و با اولین امواج این خیزش مردمی همراه گشت.

او در سال 1358 با آمدن احمدشاه مسعود و یارانش به پنجشیر، تفنگ به دست گرفت تا به گفتۀ امام حسین «رض» زنده‌گی حقیقی را که همان «جهاد و عقیده است» آغاز نماید.

 

او در کوه‌های سالنگ و شُتُل در خط دفاعِ ثابت آن زمان، در کنار دیگر یارانش جنگید و در عقب‌نشینی و پراکنده‌گی جبهه، مزۀ تلخ شکست را نیز تجربه کرد، اما او از کسانی نبود که شکست را بپذیرد، بلکه برعکس درخشش اصلی او به عنوان یک فرمانده از آنجا آغاز یافت که در هنگام ناامیدی، بار دیگر به احمدشاه مسعود دست بیعت داد و برای مبارزه تا پایان زنده‌گی رسماً عهد نمود.

 

احمدشاه مسعود به قول خودش، بعد از شکست و بعد از تفکر زیاد به تغییر تاکتیک دست زد؛ افراد را به شکل انفرادی جذب و با سوگند به «فدایی شدن»، در قرارگاه‌ها تنظیم کرد و به تربیت نظامی و فکری آنها پرداخت. به پایگاه‌سازی و ساختن جبهه‌های کوچک و متعدد، در طول دره اقدام کرد؛ عده‌یی را هم که داوطلبانه حاضر بودند خانه و قرارگاه محلی خود را ترک کنند، در قطعات متحرک تنظیم کرد و خود شخصاً درس‌های نظری و عملی را به آنها مى‌آموخت.

 

در آن سال‌ها برعکس سال‌های اخیر، قوماندان‌هاى قطعات کسانی انتخاب می‌شدند که می‌توانستند مانند قومندان پناه، پیشاپیش دیگران بجنگند.

قوماندان پناه به حیث قومندانِ یکی از قطعات متحرک تعین گردید. قطعاتی که همیشه باید بیرون از محل زنده‌گی خود به پیشواز دشمن می‌رفتند. مراکز دشمن و خط‌های اکمالاتی آنها را هدف قرار می‌دادند و یا به کمک جبهات دیگر می‌شتافتند.

 

در بهار 1359 با اولین حملات روس‌ها به درۀ پنجشیر، در قرارگاه‌های مختلف، در مقابل آنها جنگید و در همین سال رهبری جبهه تصمیم گرفت تا ولسوالی دولت کمونیستی را، اگرچه در قلعۀ در مرکز پنجشیر محصور بود، اما به مرکز جاسوسی و عملیات تخریبی روس‌ها تبدیل شده بود، از میان بردارد؛ مجاهدین که یگانه اسلحۀ ثقیل‌شان «داشکه» و «هاوان وسط» بود، از اطراف به ولسوالی رُخه به حمله دست زدند.

 

در مقابله با استحکامات قویِ گارنیزیونی که از پیش در محاصره قرار داشته و از رویِ ناگزیری محکم‌ترین سنگرها و خندق‌های ارتباطی را به‌وجود آورده بود – هیچ وسیلۀ برای درهم کوبیدن سنگرها موجود نبود .

در چنین وضعی، یگانه اسلحۀ بُرنده، تهور و غافل‌گیری است. اما دشمن آگاه شده بود و تکتیکِ غافل‌گیری کاربرد خود را از دست داده بود؛ بنأ هجوم بر دشمن با وجود نفوذ متهورانۀ قوماندان پناه و واسع‌خان (اولین قوماندان چِمال‌وَرده که بعدتر شهید شد) به درون محوطۀ ولسوالی، جز آنکه خودشان را محصور ساخت کاری از پیش نبرد.

 

گرچه حمله موفق نبود اما آمر صاحب فشار بر ولسوالی را دوام داد و با قطع کردن راه اکمالاتی -اجرای آتش دوام‌دار- که مجال هر نوع حرکت را از دشمن سلب می‌کرد- و حتا قطع آب -به جنگ فرسایشی دست زد. تبادل آتش شب و روز جریان داشت.

 

اگرچه در این جنگ‌ها واسع‌خان قوماندان دلیر و محبوب رُخه شهید شد، اما قوماندان پناه با به دوش گرفتن قوماندانی قرارگاه چِمال‌وَرده عملاً جای آن شهید را پُر کرد و در نتیجه تحمل مشکلات طاقت‌فرسا و فداکاری‌های به‌یاد ماندنی قوماندان پناه و دیگر مجاهدین مانند: قوماندان عظیم، گل‌حیدر، معلم محمدالله «هاوان»،  منصورِ بى «اَو» معلم احمدشاه «پی‌کاچی»(الف سرعت) و دیگران، دشمن به شکست مواجه شد.

 

روس‌ها در همان سال بعد از دو حملۀ بزرگ بهاری و تابستانی، برای سومین‌بار دست به حملۀ زمستانى زدند. پس از جنگ شدیدی که در ماه جدی و در سرمای سخت پنجشیر روی داد، با شکست سوم، ولسوالیِ دولت کمونیستی را نیز با خود بردند و سراسر پنجشیر آزاد گردید.

 

آمر صاحب در یکی از درس‌های نظری که بلافاصله تشکیل داد با خوشحالی اظهار داشت: در جنگ‌های چریکی یک اصل پذيرفته شده است که: وقتی دشمن در یک منطقه سه‌بار شکست بخورد، آن منطقه می‌تواند  تبدیل به پایگاه شود… و «سنگری» شاعر آن روزگاران و زبان حالِ مجاهدین پنجشیر، بلا فاصله اين شعر را سرود:

«… المنت لله که سوم بار شكستيم

کی رفت سلامت به هوایی و زمینی

چرخی و زره پوش و زره‌دار شكستیم»

 

بهار سال 1360، چهارمین حملۀ ارتش شوروی به پنجشیر آغاز يافت؛ اگرچه بمباردمان بى‌وفقه و وحشت‌ناکی سراسر پنجشير، مخصوصاً بازارک را زیر ضربات قرار داد، اما نیروی زمينى شوروی، از رُخه‌ پیش نرفت.

گفته می‌توان که ثِقلِ اصلی این جنگ بیشتر به قرارگاه چمال‌ورده متمرکز بود؛ آن‌جایی که قوماندان پناه بحیث قوماندان ایفای وظیفه می‌کرد…

 

در آن سال‌ها هر حماسه‌‌يى به سرودها راه می‌یافت و «صوفی مجید» با دو تارش آن را می‌خواند، بعداً در قرارگاه‌ها وِرد زبان می‌شد، حتا به وسیلۀ کودکان در کوچه‌ها طنین می‌افگند. همه‌جا در وصف  شكست لشكر سرخ چنین زمزمه‌يى به گوش مى‌خورد:

اعنابه و تاواخ سراسیمه می‌دوید

مشتی چمال‌ورده زدش، گشت بی‌قرار

 

حملۀ پنجم شوروى در سال 1361  شاید  طولانی‌ترین و وسیع‌ترین جنگی بود که تا آن زمان این دره به‌خود می‌دید.

در شروعِ حمله، پیش از رسیدن قطار وسایط و پیاده نظام از راه سرک، سربازان روس در نقاط حساس وادی «دیسانت» شدند، با این تاکتیک بی‌سابقه تا حدی مجاهدین را غافل‌گیر کردند.

 

اما بازهم چمال‌ورده یکی از جند نقطه‌یی بود که مجاهدین آنجا در محاصرۀ ناگهانی هلیکوپترها و سربازان کوماندوی دشمن قرار گرفتند که با وجود قرار گرفتن در وضعیت پیش‌بینی ناشده، بسیاری از مجاهدین مانند شاه ‌سلیمان قوماندان زیکویک كه پنج هلیكوپتر دشمن را در چند دقيقه سقوط داد و گل‌حیدر قوماندان پیاده با چند تن هم‌راهانش، نه‌تنها خود را از محاصره نجات دادند بلکه با وارد کردن تلفات خُردکننده به كوماندوهاى زبدۀ دشمن، حماسه آفریدند. تعدادى  سلاح‌هاى مدرن و زيباى كلاكوف را به‌دست  آوردند.

 

بعد از آن نیز در آن جنگ فرساینده که ماه‌ها به طول انجامید، قوماندان پناه و مجاهدین چمال‌ورده – در محاصرۀ اقتصادی و نظامی آن روزها – مدتى حتا با خوردن یگانه غذای موجود که کچالو بود، به مبارزۀ بی‌وقفه ادامه دادند.

 

احمدشاه مسعود که عادتاً در دادن جایزه و حتا تقدیر سادۀ یک فداکاری بسیار امساک می‌نمود، در پایان جنگ 1361 یگانه قوماندانی را که با دادن یک اسب تقدیر کرد، قوماندان پناه بود. این در حالی بود که تمام جوایز و تقدیرنامه‌‌يى که در تمام سال‌های پُر از حماسه و قهرمانی به‌دست مسعود داده شده، کمتر از تعداد انگشتان یک دست است.

 

در یکی از روز های پاییز سال 1361 قوماندان پناه تصمیم گرفت تا یک عملیات نفوذی به داخل پایگاه دشمن در رُخه انجام دهد. طرح او را آمر صاحب تایید کرد و حتا تعدادی از دست‌یاران خود مانند بسم‌الله خان و سید یحییِ شهید را نیز با او همراه ساخت.

نفوذ غافل‌گیرانه به داخل پايگاه با استفاده از بچه‌های محل، به خوبی انجام پذیرفت، چنانكه  پاى گل‌حيدر به بدن یک سرباز خوابيدۀ شوروى  تماس كرده بود.

 

وقتى عملیات آغاز شد، دشمن فکر کرد که آتش از جانب پوسته‌های خودش است، چون تصور کرده نمی‌توانستند که مجاهدین بتوانند در آنجا حضور پیدا کنند.

قوماندان پناه شخصاً -طبق عادت- از اولین کسانی بود که به عمق دشمن نفوذ کرد و ضربه وارد نمود.

در سال 1363 قوماندان پناه بحیث قوماندان سالنگ‌ها تعین گردید و این مسوولیت بسیار خطیر بود. صوفی مجید قبل از این در هر محفلی که در قرارگاه‌ها تشکیل می‌شد با دمبورۀ خود اين شعر يعقوبى را می‌خواند:

جنگ روس است، ای برادر بیا بریم

بیا بریم، الله اکبر، بیا بریم

جاى پاى روس، در پنجشير نيست

گلبهار اى دوست بهتر، بيا بريم

جاده سالنگ را، سازیم بند

کاروانش می‌دهیم در، بیا بریم

راکت خود را به همت، شانه کن

نزد تانکِ «غول پیکر»، بیا بریم

گیر ماشین‌دار خود ای آشنا

شام بر شبخون لشکر، بیا بریم

 

تونل سالنگ یگانه راه وصل‌کنندۀ قوای شوروی به کابل بود و یگانه راه ترانزیتی و اکمالاتی دولت کابل به شمار می‌رفت؛ بنأ اهمیت حفظ سالنگ به دشمن بیشتر از پنجشیر بود.

میدان هوایی بزرگ بگرام و قوای دشمن در «پُشتۀ سرخ» جبل‌السراج فقط قسمتی از نیرویی بود که روس‌ها برای باز نگه‌داشتن راه سالنگ تدارک دیده بودند.

از این‌رو، می‌توان فشاری را که قوماندان پناه و مجاهدین سالنگ هنگام عملیات بالای قطارهای اکمالاتی شوروی و دولتی، مخصوصاً در  روزهايى که راه را بر دشمن کاملاً می‌بستند، چه اندازه بود. این مجاهدین با چه حجم عظیم آتش هوایی و زمینیِ دشمن، مواجه بودند. مخصوصاً که در آن ماه‌های اول سال 1363 پنجشیر از مجاهدین تخلیه شده بود و سالنگ یگانه هدف دشمن به حساب می‌رفت. اما با وجود آن، در طول راهِ پُر پیچ‌وخم سالنگ، شعله‌های جنگ به‌طور دوام‌دار به هوا بلند بود و دود غلیظ و متراکم تانک‌ها و وسايط حريق شده، همواره همچون ابر سیاهی از درون درۀ سالنگ به بالای تاکستانِ هموار شمالی پخش می‌شد و بر بالای قوای دشمن در سراسر ولایت سایه می‌افگند.

در این دوران قوماندان پناه شخصاً چندین‌بار به‌طور پلان شده و شیوۀ نابود کنندۀ  مورد هدف دشمن قرار گرفت. خانۀ او پس از اولین ازدواجش، در یکی از آن حملات، با بمباردمان نابود شد و بدن عروس جوان او همراه با خانه متلاشی گردید، اما او خود با جنگ و گریز از محاصرۀ دشمن بیرون رفت.

بار دیگر وقتی به خطر اسیر شدن مواجه شد که با یک موتر نوع «کاماز» به‌طور ناشناس می‌خواست از یک دره به درۀ دیگر برود، پوستۀ روس‌ها او را متوقف می‌کند. قوماندان پناه بعداً نقل می کرد:

 

روس‌ها اطلاع داشتند که مجاهدین گاهی اوقات برای کوتاه کردن راه خود با لباس مردم عادی از میان پوسته‌های امنیتی عبور می‌کنند، اما در آن روز به‌طور خاص اطلاع داشتند که موتر حامل ما کدام است، ولی نمی‌دانستند که من قوماندان هستم.

به هر حال، موتر ما را امر توقف دادند، من هنوز سهل‌انگارانه امیدوار بودم که آنها ما را مردم ملکی تصور کنند، اما بلا فاصله دو سرباز روس از دو دست‌ام  گرفتند و از موتر پایین کردند؛ من اسیر شدم!

 

برای لحظه‌یی در بلاتکلیفی و حیرت باقی ماندم.

ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد و با خود گفتم: آنها تو را به‌زودی نمی‌کُشند بلکه هم‌چون اسیر، از تو علیه خودت اعتراف خواهند گرفت و براى تبليغات به نفع خود به تلویزیون نشان خواهند داد.

بنأ تصمیم گرفتم در همان‌جا کشته شوم. نیرویم را متمرکز کردم و با یک تکان شدید هر دو دستم از دست‌های روس‌ها آزاد شدند، سپس با تمام قوت فرار کردم.

ضربۀ ماشین‌دارهايی که مرا هدف قرار داده بودند می‌شنیدم، اما با تعجب هیچ مرمی به من اصابت نکرد؛ به‌زودی اولین موتر «کاماز» از قطار موترهایی که متوقف بودند مرا از دید دشمن پناه داد و  در حالی که برای محافظت از مرمی‌ها پشت یکی و بعد به پشت «کاماز» دیگری پنهان می شدم، از تیر رسِ دشمن فرار کردم و به یک قُول رسیدم .

 

به عقب نگاه کردم دیدم  دیگر آنها مرا تعقیب نمی‌کنند، پوستۀ دیگری بالای سرم قرار داشت؛ در مقابل او طوری حرکت کردم که مطمین شود من مسلح نیستم و یکی از مردم عادی هستم که گاهی از آن راه رفت‌وآمد می‌کردند تا اینکه از آنجا نیز گذشتم.

وقتی نجات یافتم به‌یادم رسید که رفیقم ذبیح در دست دشمن باقی مانده، سرم برهنه و حالم زار است. در آنجا به سختی گریستم!

 

قوماندان پناه تا سال 1365 در سالنگ باقی ماند و بعداً آمر صاحب محمد امان سالنگى را قوماندان سالنگ مقرر كرد، پناه خان را  نزد خود  به ولايات شمال خواست تا در سلسله عملیات‌هایی که برای آزادسازی شمال روى دست داشت اشتراک نماید.

«سندیگال» که در آن روزها او را دیده بود، در کتاب خود «هم‌سفری‌ها با مجاهدین» دربارۀ او می‌نویسد: تازه وارد چشم‌گیر دیگر، قوماندان پناه بود. او با قدم‌هايى فنروار گام بر مى‌داشت.

 

در حمله بالای گارنیزیون‌های فرخار، نهرین، کلفگان و در پاک‌سازی شهر تخار، همچنان در تمام جنگ‌های مهم آن زمان که آمرصاحب خود فرمانده عمومی می‌بود، همیشه فرمانده‌ بخشی از عملیات بود.

دوشا دوش افرادِ تحت فرمان‌اش اخلاص‌مندانه می‌جنگید، با چنان عواطف رقيق كه یک‌بار در بمباردمان پس از آزادسازى فرخار، در حال برداشتن جنازۀ شهيدى مظلوم كه به علت بى‌كسى روى زمين مانده بود، به سوز یک برادر گریست.

با آمدن به کابل قومندان «فرقۀ 2 جبل‌السراج» تعین شد و رسماً به تورن‌جنرالی ارتقا یافت – در حالی که سال‌ها پیش وقتی که قوماندان سالنگ‌ها بود، روس‌ها او را جنرال پناه می‌گفتند.

او در دفاع از کابل سهم گرفت و برای استواری و استقرار اولین حکومت مجاهدین، به تلاش و فداکاری ادامه داد.

رنجی جان‌فرسا و فداکاریِ اخلاص‌مندانه و پاک.

بارها ديده می‌شد كه هرگاه خط اول جنگ می‌شکست و صف‌ها درهم می‌ریخت و همه به فرار می‌اندیشیدند، او خود یک‌تنه با محافظین‌اش خط دوم تشکیل می‌داد و با ماشین‌دار خفیف به دفاع ادامه می‌داد تا اینکه نیروهای پراکنده دوباره گِرد می‌آمدند و در كنار او به جنگ می‌پرداختند.

 

اما او انسان بود، گاهی سخت خسته به نظر می‌رسید زیرا بهتر از هر کس می‌دانست که به اصطلاحِ سیاسیون «جنگ راه حل نیست.»

یک روز در یک شورای نظامی که همه به اهمیت اشغال یک تپۀ مهم تاکید می‌کردند، با شوخی گفت: «در افغانستان تپه نهایت زیاد است، چقدر وقت لازم است که برای هر یکی از تپه‌ها بجنگیم؟!»

روز دیگر که از فاتحۀ مرگ مادرش بر می‌گشت، از اینکه مسوولیت به او فرصت عیادت مادرش را نداده بود و او تا آخرین لحظۀ زنده‌گی، در انتظار دیدار پسر، چشم به در دوخته بوده است، دل‌شکسته و متاسف بود.

 

او زنده‌گی را دوست داشت، در فرصت‌های اندکی که دست می‌داد از آرزوهایش که آرزوهای همه انسان‌های این سرزمین بود، سخن می‌گفت… کتاب می‌خواند… شطرنج می‌زد… شوخی می‌کرد.

اما تفاوت او و مبارزانِ راه آزادی و صلح، با صلح‌سالاران بى‌مسووليت امروزی، این بود که تسلیم و فرار را در مقابل دشمنان صلح و آزادی ننگ می‌دانست.

در استمرار جنگ‌های داخلی که رسیدن به آرمان‌های اولیۀ جهاد را دور می‌دید، گاهى گردِ يأس بر چهره‌اش مى‌نشست. مانند ناپلیون  در جنگ واترلو، در مقابل مرمی‌های دشمن، از پنهان شدن و حتا خم شدن اجتناب می‌کرد.

 

او فقیرانه زیست:

زنده‌گی فامیل او نیز مانند زنده‌گی خودش زنده‌گی سربازی بود.

در آن سال‌ها که پنجشیر مخصوصاً سفیدچهر -قریۀ زادگاه او- محل استخراج زمرد بود و هر هفته بازار آن  گرم بود و خريد و فروش گاهی به ده‌ها هزار دالر می‌رسید؛ توان خرید گوشت را نداشت.

آنگاه نیز که با استفاده از بی‌نظمی‌ها، عده‌یی از مجاهدین، صاحب زنده‌گی شاهانه و قصرهای مجلل شدند حتا صاحب یک نمره زمین هم نشد.

او باری در جواب مشورۀ یکی از دوستانش در این مورد گفته بود:

اگر ما در این جنگ شکست خوردیم و یا کشته شدیم خانه و دارایی به چه درد می‌خورد؟ اگر زنده ماندیم و صلح آمد،  یک نمره زمین برای ما هم خواهد رسید.

او متواضعانه اما با شکوه زنده‌گی کرد.

با آنکه تکبر را نمی‌شناخت و اصول اداره او در قطعات تحت فرمانش نه ایجاد ترس، بلکه دل‌سوزى صمیمانه و پشتيبانى صادقانه بود. مردم و قطعات تحت فرمانش به او اخلاص‌مندانه‌ترین احترام و اطاعت را روا می‌داشتند.

صدای او اطمینان و مورال بود؛ شنيدن آواز او در بدترین وضعیت جنگ، تمام افراد تحت فرمانش را به استقامت وا می‌داشت. حتا آنها که اولین‌بار تحت فرمان او قرار می‌گرفتند، به او اعتماد و باور داشتند، می‌دانستند که قومندان پناه نه از آن فرماندهانِ است که در روز بد آنها را واگذارد و خود را نجات دهد.

در یکی از جنگ‌ها که قوماندان پناه مسوولیت رهبری قطعات ما را به دوش داشت، شدیداً زیر آتش دشمن قرار گرفتیم، دشمن از جناح ما دَور زده بود و ما در دامنۀ کوه حتا بتۀ نمی‌یافتیم که از بارش آتش بی‌امانِ راکت‌ها و ماشین‌دارها پنهان شویم. از چپ و راست و مقابل، افراد ما مانند خیل پرنده‌گانی که از طرف شکارچی‌ها مورد هدف قرار می‌گیرند، پی‌هم به زمین سقوط می‌کردند.

 

نویسندۀ این سطور در فاصلۀ اندکی با قومندان پناه به سوی موضع محکم‌تری درحال حرکت بود. هنوز درحدود صد متر باقی‌مانده به نجات، زخمى‌یی که در عقب ما غلتیده بود فریاد برآورد: «قومندان پناه مرا رها نکن!»، قومندان پناه در خطر مرگ حتمی در حالی که مرا به همکاری اشاره کرد به سوی او برگشت.

او را با خود برداشتیم، در حالی که آن زخمی را نمی‌شناخت و بعداً نیز شاید او را تا آخر عمر ندید.

او دلیرانه زیست و دلیرانه جان سپرد.

در آخرین روز زنده‌گی نیز مانند همیشه وظیفه داشت تا به سرعت، به کمک جبهه‌یی که خط اولش درهم شکسته و پراکنده شده بود، بشتابد. تاریکی شب و نامشخص بودن دوست و دشمن، به درهم ریختگی و پیچیده‌گی وضعیت می‌افزود.

اما او، صرف با دو محافظش، در وسط میدان بود. می‌کوشید به وسیلۀ مخابره نیروهای خودی را سر و سامان بدهد. دشمن كه با استفاده از تاریکی شب، به نزدیک‌ترین فاصلۀ ممکن رسیده بود، او را هدف قرار داد.

با ضربۀ ماشین‌دارها همچون تک‌درختی برومند که در صاعقه‌یی می‌شکند، به زمین غلتید و به زنده‌گی‌اش که به «بازی با مرگ» شبیه بود نقطۀ پایان گذاشت.

زنده‌گی و مرگ او هم‌چون هزاران قهرمان اسلام و آزادی، الهام‌‍بخش نسل‌های آینده خواهد بود.